عارفی در کودکی بسیار عبادت و شب زنده داری میکرد. شبی همراه پدرش تا صبح بیدار ماند و قرآن خواند. گروهی در کنارش خوابیده بودند که حتّی برای نماز صبح بیدار نشدند. کودک به پدرش گفت از این خفتگان یکنفر برنخواست دو رکعت نماز بخواند گوئی مرده اند. پدرش به او گفت عزیزم تو نیز اگر خواب باشی بهتر از آن است که به عیب جوئی و غیبت ایشان بپردازی.